از برای سوم شخص غایب...



 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت ن در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است




فلانی،برو ‌ببین چی شدکه تو ان دیگری نشدی.؟

برو‌ مرور کن ببین چی به سر دلت گذشته که داره به هر بهونه ای برای نگهداشتن خودش چنگ میزنه. دلی که یکروز سفت نشسته بود سرجاش اقایی  میکرد ،دلبری میکرد ،برا دل دلبر جا خوش کرده بود

 حالا نشسته روبروی اویش ،هوایش ابری و‌ گرفته میشود ،بارانی ازاشک نم یاید چون غرورش اجازه نمی دهد  بگوید حالا دوست دارد حتی جای ان دیگری باشد،بارانی نمیابرد اما بغضی سنگین درگلویش دارد داد میزند که من میخواهم برگردم اقایی کنم،دلبری کنم،برایت شعر بگویم و تو شانه هایم را با موهایت نوازش کنی. داد بزند بگوید بگیر هرچه به ان هی غیرخودت برای چنگ زدند لم دستو پا کرده ام را ،بگیر هر غریبه ای را که امروز جای خودم میبینم نشسته است ،خودت رو برویم بنشین ،چشم در چشمم بگذار ،دوستداشتن ان فلانی همیشگی را نمیبینی؟ بگیر نگرانی غریبه تر از هر غریبه ای شدن.

شایداگردیدی،  اگردوباره دوستداشتن عمیقش را دیدی دست به شانه ها یش بگذار ازجای سرد و غمگینش بلند شکن ،دست به پلکهای دلش بکش ،غرور ریخته به جویش را جمع کن ،بگو که دوستداری همانی که هست بماند ،و همانی بود همانهست ،را ستش اواخر دارد داد میزند که نمیخواهد یک دیگری بدون دوست داشتنت باشد ،حتی اگر ان دیگری قریب تر باشد و تو بخواهی او غریبه تر از هر غریبه باشد


 


دیگری ها چشمی که عمیقا تو را دوست داشته باشد ندارند



دیروز از مهربانی های ساده ات ، ساده با تو حرف زدم، خواستم بدانی که عمیقا دوستت دارم و قدر این دوست داشتن را میدانم، باید ابتدار مفهوم قدر را بدانی تا بتوانی حالا طعم قدر مطلقش را بچشی. و من میخواهم حال قدر دان مهربانی های ساده ات باشم.


عزیزکم.

نمیدانم الان که میخواهم برایت بنویسم، روزی میشود که تو اینها را بخوانی یا نه اما.من برای دل خودم که تو از همین حالا جایی بزرگ در آن داری مینویسم

امروز سخت بر من میگذرد و فردای پاسخ دادن به تو سخت تر، اما بدان که من برای بزرگ تر شدن تو ، هر انچه که باید باشد را از همین اول زندگی ام خواستم، برایت ارامش خواستم، برایت رفاه خواستم ، برات ایمان خواستم .  که یکروز شرمنده ارامش جاودانی که برای تو خواستم نباشم، و تو مقدس ترین بهانه ی خوانسن های منی.

عزیزکم ! امروز اگر انتخاب یک زندگی با سوختن و ساختن برای من راحت باشد همه ی نگرانی ام از فردای بزرگ شدن توست، در این این سوختن ها، نبودن ها، نداشتن ها.شاید فکر کنی خوب نباشد که به امید فردایی که نیست امروز را رها کرد اما من به امید فردای خوب تو میگذرم از امروز بدم.

ما باید محیط ارامش تو باشیم و این ارامش به سوختن ارزوهای خوب و ساختن روی پل های سست حاصل شدنی نیست، و من برای بزرگ شدن تو در ارامش از امروز امید هایی دارم که گاهی بهتربن بهانه اند برای تحمل دوری ها، سختی ها، نبودن ها.فردای من شاید بی جواب باشد برای سوال هایت اما خودش اشنای پاییزه و اما واسه خاطر تو از بهار سروده»

عزیزکم تو بهترین ارزوی بودن منی، برای ارامشت راهی دست و پا کن، برای ارزویت حتی اگر بهانه ای داری تحمل کن سختی ها را و دعا کن برا من


 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت ن در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است


این شعر را خیلی این روزها زمزمه میکنم و دوستش دارم، و شاید بیت یک مانده به اخرش دقیقا همین حال یک نفس به اخر مانده من است، اما الان میخواهم راجع به ان جایی که میگوید فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شدست، بگوید یکبار میشود اینطور فکر کنی، که حال فرقی نمیکند منِ خسته باشد یا منِ ، منِ پر بسته باشد یا منِ رها، تو فقط بدان عاشقت شدست”


خدا بسه دیگه، بابا بسه دیگه، چقدر نوکر این دلم باشم، چقدر هی باید به این و‌اون خودمو ثابت کنم، چقدر مگه من طاقت دارم، بابا منیه ادم شکستم، اصلا بچم و کم طاغت، بابا من اون زخمی رو‌خوزذم که تو از حس کردنش مردی، بایا دیگه خفه شدم دوماهه حرف نزدم،لعنتی بهت گفتن حرف زثنزذن ما رو از هم میگیره، گوش نکردی، نخواستم حالتو بد کنم، خواستم باهمه وجودم برا تو باشم، دارم له میشم،دارم میمیرم از بغض، دارم از غمای زیر عادی بودنام له میشم، بی انصافیه راه حرفو بریدی از مندارم از خودم متنفر میشم، چقدردیگه هیچی نگم، چقدر بمیرم از دردم، 

خدا من که به دردی نمیخورم، خدا معلومه دارم از تو فرار میکنم، تو رو جان حسینت من و از خودم بگیر، خدا من به درد خودمم نمیخورم،خدا به درد هیچ کس نمیخورم، خدااااا مهربونم، خدااا بهترین رفیق، خدا بی منت ای کاش برا تو بودم، تو عزت میدادی، تو خوارم میکردی،این دلمو ازم میگرفتی، خدا بدتر از این نمیشه.

من خودم دنبال افوضم و از تو تفویض نمیخوام

اصلا بذار یه کم به‌ خودت بگم، خدایی اگه من خودمو از تو بگیرم هیچی برا من نمیذاری، خدایی یه باز نشد بهم ثابت از ته قلب من ومیخوای کنار خودت، خدایی نشد و نخواستی بگی از ته قلبت دوسم داری، بهت گفتم احتیاج دارم اعتماد به نفسم برگرده، غرورت نذاشت،توجیه کردی، گفتی باید خودت بفهمی، من فهمیدم اونس که حاضری شبا بیدار بمونی که حرفاش قطع نشه یکی دیگست، اونی که دلتمیخولد برگرده محبت کنه من نیستم فلانیه، اونی که میخوای برا الان باشه ولی نمیگی بعدا چی منم، اونی که خیلی کم صداش میکنی بهاسم کوچیک متثنم، اونی که میخوای محتاج تو باشه همیشه منم، فکر کردی من تا کجا طاقت دارم، فکر کردی من دلشکسته تا کجا میتونمبیام، تو یه کاری کردی تو حال بدمم این حرفا رو بزنم بعدا صدبار برگزدم پشیمون بشم از غر زدنم، پشیمون بشم یه وقتی هم‌من سوالکنم، من پیش تو باید خفه خون بگیرم، هرچی تو مسخوای باشم، تو بی ادبی کنی، تو هی دست بالا داشته باشی، تو هی من و به شوخی،به جدی کوچیکترم کنی که حس بزرگ تر بینیت سرجاش باشه.

بخدا این حرفا حرمت شکنیه، بخدا این برخوردا بده، من ادمش نیستم،منی که خالصا مخلصا پای دوست داشتنتم ادمش نیستم انقدر تومنگنه بذاریم، بخدا این رابطه داره بد و‌بدتر میشه، بخدا نمیدونی حرف نزدن و حرمت شکستن ترس دل منه، شایدم شایدم من اینجوری ام،که لایق محبت خالص نیستم، که انگار انقدر بدم حق توقع یه دوست داشتن واقعی رو‌ندارم ای وایییی

از شکستن امروزم، ای وای از بغض دوماهه ای که اینجوری شکست، ای واییی که‌ امشب طاقتم تاب شد

این بار سوم است که به سراغ این متن میایم و حرف میزنم، میدونی حسای بدی دارم، باورم نمیشه با اینکه فهمیدی(مگه میشه نفهمیدهباشی) از کنارش رد شدی، از کنار حرفام گذشتی، از کنار سوالام گذشتی، چرا؟ چون حالا دیگه شاید تو سری ای نمیتونی بزنی؟ چونحالا ساید بخوام بگی هستی یا نیستی و تو نمیدونی؟ چون از سوالای سختی که جوابشو نمیدونی دلهره داری،،

چرا؟ همه اش به دلهره ی اینقدر من می ارزد، به دلهره ای که من واقعی عاشق خودت را از من بگیرد؟ ان روزهایی که میدویدم به سمتتبدون عیچ مکثی را بیشتر دوست نداشتی؟ الان چرا خار پای رفتن را بیرون نمیکشی تند تر به سمتت بدو ام؟


امشب شب دوم‌محرمه، اومد تو حسینیه، سه دانه اول تسبیح بدون ذکر، تیپ ادم ها یک جور و حال و هوای حسینیه جدید، دم در ورود دلشوره ی عجیبی به دلم افتادم، دلشوره دارم براش، بهش فکر میکنم دلشورم بیشتر میشه، دلشوره از چی؟  اتفاقا از مواجهه ها، اتفاقا مواجه با فلانی ها هم دلشوره ام را بیشتر میکند، دلشوره از مواجهه با یک دیدار دوباره و یک تصمیم به رفتن، دلشوره از دست دادن نزدیک ها و رسیدن به دوستی ها و مواجه شدن با معنی دوری و دوستی، دلشوره عاقبت به خیر نشدن همه نزدیکی ها، همه ندانستن، و شاید چشم بستن ها، ای کاش برای دلشوره هایم دلت کمی شور بزند، یا اگر من صادقانه دلم شور میزند ارامش دلها دلشوره ام را منطقی کند، هدایت کند برساند همانجا که ساحل ارام بدون دلشوره است انگار اخر بازهم کار دست همان قاعده همیشگی لارفیق من لا رفیق له،  و من و فکر های شلوغ این‌روزها باید کنار بگذارم، اجبارا توفیق میشود و حرفی در گوشم میگوید استغفار ارام بخش است، و من فارغ میشوم اجبارا از دلشوره هایم، دانه چهارم تسبیح از دستم سر میخورد، با همان دل اشوب: استغفر الله ربی و اتوب و الیه
۱محرم ۹۸


گاهی وقتا دلم از دستت خیلی ناراحت میشه، ولی اصلا نمیتونم باهات حرف بزنم، نمیذاری باهات حرف بزنم، زود ناراحت میشی، زود کوچیکم میکنی، زود حق حرف زدن و اظهار نظر رو ازم میگیری حتی اگه این جمله ها رو‌هم بگم اول به چیزی که تو فکر خودته فکر میکنی نه ناراحتی که تو دل منه

من میمونم و یه دنیا غم و یه شب که صبح نمیشه بگو براش چیکار کنم

این چه عشقیه که بغضم میگیره و نمیتونم هیچی بگم؟ 


روایت های زندگی این روزهای من راوی های بسیار دارد، هر کدوم از منظری به آن مینگرند، برخی با بغض و کینه، بعضی با حسرت و دلسوزی، بعضی با مهربانی، اما نمیدانم تو از کدام سو به آن مینگری، دانای کلی یا نه سوم شخص غائب غریبه ای هستی که در کناری فقط نظاره و قضاوتم میکنی؟ ای کاش میتوانستی برایم دوم شخص حاضر روبرویم باشی، این روزها دارند دشوار میگذارند و من فقط دلم میخواهد با "تو" از دل بگویم، از زندگی، از عشق، از تو بگویم هم برای دانستن همه اینها کافیست و آنچه که در کنار همه نبودن ها نیست تویی، "تو".

چند وقتی هست میخواهم بیایم اینجا برایت بگویم از هرچه می آید و میرود که شاید باید بماند برای فردایی دور یا نزدیک، شاید اصلا هم نباید بماند، آن بغض فروورده تلخ شبهای دلتنگی، شاید نباید بماند آن سوال ذهنی کهنه، شاید نباید بماند این تنهایی قریب،  اما . اما نمیدانم، از نگفتن ها دلهره دارم، از حروف های گسسته ی پشت هزار مراعات استرس دارم که شاید باید روزی میگفتم و تو ، و تو نمیدانم شاید به تنبیه نبودن هایم در همان روزهایی که حالا باهم داریم سپری میکنیم روی صحبت از من گرفته ای، شاید صلاح با من بودن را در نگفتن ها میدانی، شاید در جلوی رازی سکوت بینمان نهادی اما، اما خدا کند روزی میان این اشفتگی و شیفتگی احوالاتمان حسرت حرف زدن ها به دلمان نماند، حسرت ساده ترین کاری که میشد بکنیم بزرگترین غم دلمان نشود، من میخواهم از برای تو راوی این زندگی باشم، دور از تو، دلتنگت، و شیفته آن نگاه عمیق و کرشمه پیج موهای مواج و لطافت دستانت. و حال شاید این بود مقدمه چهل نامه کوتاه به "تو" بسم الله الرحمن الرحیم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها